پیچکی که ندارد گریز

ساخت وبلاگ

بر دل پیر گرفته 

برصحن جوانی تمام دلتنگی هایم

از زبان برگ به برگ غبار آلود باغ پیر چشمانم

باریده چه زیبا بارانی دیشب!


یادم آمد که می‌گفتی 

/رقص کنان

میان حوضچه های پر از ابر و انوار آفتاب/

ببین چه صدای آشنایی دارد باران!


چون آهویی مست،

مرا ساعت ها

به کوچه خواهد کشاند باز این باران؟

اکنون که باران در بزرگراه رگ هایم

تو را می طلبند

اکنون که باید کوچه ها نگاهت را زیر باران رفت

سنگ صبور من به کجایی اکنون؟

باران ببار 

ببار که ندارم سراغ صدایی خوشتر از نفیر گرم تو!



بارانم و باز

دلم نبض صدای تو را می خواهد

دلتنگم و

دلم کمی با تو

باز هوای تو را می خواهد!



یادت نیست؟

یادت نیست از رقص گیسوان گندمیت میان غزل های آغوش بازوانم؟

به یادت نمانده

صحبت شمعدانی های لب پنجره اسفند مادر بزرگ قصه ها؟

چه سخت است مرا

که میان رگبار مکرر روزهای سخت

غایبند آن همه مریمی لب تاقچه آرزوها...



بارانم و باز

دلم نبض صدای تو را می خواهد

دلتنگم و

دلم کمی با تو

باز هوای تو را می خواهد!


چون فروغکی که هر صبح

از میان کومه کومه ابر و مه 

چون خورشید می کند شعر های مرا سلام:

ای سفر کرده ازمن

نام دیگر تو خورشید بود!


 ازمیان آن همه تردید،

دیگر هیچ چیز جز صدا نمانده برایم

هیچ!

چه کنم

/چون پیچکی که ندارد گریز/

 بسته پایم در خاطرات تو....


#حجت_فرهنگدوست

یکم اسفند ۹۶

گمشده در من...
ما را در سایت گمشده در من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8sunlandd بازدید : 135 تاريخ : چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت: 15:08